إعـــــــلان

تقليص

للاشتراك في (قناة العلم والإيمان): واتساب - يوتيوب

شاهد أكثر
شاهد أقل

ضامن آآآآآآآآآآآآآآآهو ش

تقليص
X
  •  
  • تصفية - فلترة
  • الوقت
  • عرض
إلغاء تحديد الكل
مشاركات جديدة

  • ضامن آآآآآآآآآآآآآآآهو ش

    يا ضامن آهو
    مقدّمه
    آستان مقدس امام رضا (ع)، كانون توجه دلهاى مشتاق اهل بيت عصمت و طهارت است و هر لحظه در اين كانون مؤثر بر روح و روان آدمى ، تجربيات معنوى ارزشمندى را نصيب مى كند كه غالباً وصف نشدنى است.
    دراين بارگاه مقدس، هر كس به فراخور حال خويش از كرامات، عنايات، توجهات و ... برخوردار مى شود و كسى نيست كه به درك حضور نايل وشد ولى به بهره اى كه از جمله آن سبكى روح و آرامش روان پس از زيارت است، دست نيابد.
    يا ضامن آهو، مجموعه هشت روايت از حضور زائرين حريم حرم مطهر حضرت على بن موسى الرضا(ع) است كه بى هيچ شكى ، توفيق الهى و نيز تأثير معنوى بارگاه ملكوتى آن حضرت باعث شكل گيرى آن شده است.
    اين مجموعه نگاهى دارد به گوشه اى بسيار كوچك از خلوت حضور زائرانى از روضه رضوى كه غالباً با هزاران آرزو و نياز به زيارت طلبيده شده اند ولى در نهايت آنچه را خواسته اند و در پايان زيارت خود به آن دست يافته اند تنها سبكى روح، آرامش معنوى و تسليم در مقابل ذات اقدس الهى و رضايت به رضاى او كه مى تواند مهمترين سرمايه انسان در جهان مادى امروز باشد، بوده است؛ زائرانى كه گاه زيارت، آن چنان بر آنان اثر مى گذاشته كه حوائج مادى ، ديگر از چشم آنان رخت بر مى بسته و آرزوها و خواسته هايشان در آن محو مى شده است؛ زائرانى كه هر روز دهها هزار تن از آنان سر بر آستان دوست مى نهاده و مى نهند و صدها هزار خاطره نانوشته را در ضمير ذهن خود جاى داده و مى دهند.

    گِرهى بر پنجره فولاد
    به خود كه آمد صورتش خيسِ خيس شده و حنجره اش درد گرفته بود، ولى در گلويش احساس سبكى خاصى مى كرد، همان احساسى كه وقتى شبهاى تنهايى ، زير لحاف مندرس و سنگينش، پس از يك گريه طولانى به او دست مى داد.
    آرامِ آرام شده بود، ولى هنوز در گلويش فريادى را حس مى كرد كه يكى از زائران آن را در حنجره اش ناكام گذارد. حرفهاى زائر آقا را به صورت زمزمه هايى مبهم مى شنيد. چادرش را بيشتر به روى صورت كشيد، ولى زائر تلاش مى كرد با دستش چادر را از روى صورت او كنار زند و سعى داشت به هر ترتيبى كه شده، نماز امام موسى كاظم(ع) را به او آموزش دهد.
    « چرا اين قدر گريه و ضجه مى كنى و نمى گذارى زائران ديگر، زيارت كنند؟! برو نماز امام موسى كاظم(ع) را بخوان، حاجتت حتماً بر آورده مى شود!».
    با آن كه تازه آرامش يافته بود، ناگهان بغضى سنگين در گلويش خزيد. چادرش را روى صورت كشيد و دست راستش را داخل جيب كرد. مى خواست ببيند تكه پارچه سبزى كه با خودش براى بستن دخيل آورده بود، هنوز هست يا نه؟ پارچه را از جيبش در آورد و آن را چندين بار در دست فشرد، به صورتش نزديك كرد، بى صدا با اشكهايش شستشو داد، مقابل چشمانش گرفت و با دست در آن نگريست! گويا درون پارچه نور اميدى مى ديد و شايد كليد مشكلاتش را!
    تمام آرزوهايش را در آخرين نگاه به تكه پارچه خلاصه كرد، آن را داخل جيب پيراهنش درست روى قلبش گذاشت و دست چپش را روى قلب خود قرار داد. مى خواست ضربه هاى قلبش هم با پارچه التماس كنند!
    خودش را جمع و جور كرد، دستش هنوز روى قلبش قرار داشت، چادرش را هم جمع و جور كرد، كفشهايش را به دست گرفت و آهسته آهسته به پنجره فولاد نزديك شد. آن روز، روز زيارتى آقا على بن موسى الرّضا(ع) ونزديك شدن به پنجره فولاد كار بسيار سختى بود. گوشه اى را پيدا كرد، كفشهايش را به آن گوشه پرتاب نمود و خودش را به هر ترتيبى كه بود به پنجره فولاد رسانيد. با وجود اين كه برايش بسيار سخت بود ولى هنوز دست چپش روى پارچه و قلبش قرار داشت. ديگر فاصله اى بين صورت خود و پنجره طلا نمى ديد. صورتش را به پنجره چسبانيد و با تمام وجود براى دخترش دعا كرد.
    دختر او از يك سال و نيم پيش به قول پزشكان به بيمارى لاعلاجى مبتلا شده بود و او هر روز صبح شاهد تحليل رفتنش بود. ماه بانوى تمام قوم و خويش، حالا به حال و روزى افتاده بود كه همه با دلسوزى و ترحم نگاهش مى كردند. درست مثل يك آدم برفى كه در گرماى خورشيد قرار گيرد، در حال آب شدن بود.
    دستش را آرام از روى قلبش برداشت و آن را داخل جيب پيراهنش فرو برد، ولى اثرى از پارچه سبز نديد! براى چند لحظه دنيا دور سرش چرخيد، به خود آمد، هر چه سعى كرد پارچه را نيافت. سيل عظيم زائران او را نيز به همراه دستهايشان كه تمناى وصال پنجره فولاد را داشتند، به آن فشار مى داد. براى لحظاتى نفسش گرفت. صداى زائران را مى شنيد كه مى گفتند: « خانوم، زيارت كردى ، بيا عقب، ما هم زيارت كنيم!».
    نمى دانست چه كند؟ مى خواست تمام نياز و نيتش را هنگام بستن دخيل به پنجره فولاد، به زبان جارى كند! ولى حالا چه كند؟ نزد آقا التماس مى كرد! حالا ديگر براى يافتن پارچه سبز خود، التماس مى نمود و از آقا كمك مى خواست! ناگهان فكرى به ذهنش رسيد. گوشه چارقد سفيدش را زير دندان گرفت. تمام نيرويش را در دستش متمركز كرد وپارچه را كشيد. پس از لحظه اى ، تكه اى از چارقد در دستش بود. حالش را نمى فهميد، مى خواست محكمترين جاى پنجره را بيابد و سخت ترين گره ها را به آن بزند. در مقابل صورتش جايى را يافت. گوشه چارقدش را كه حالا تمام آرزوهايش را در آن جا داده بود، در دست گرفت و آن را گره زد. به هر سختى كه بود خودش را از ميان جمعيت بيرون كشيد. به طرف سقاخانه رفت. آبى به سر و صورتش زد. درست رو به روى پنجره فولاد با فاصله چند مترى ، نشست و به آن خيره شد. از دور پارچه اى را كه به پنجره بسته بود، مى ديد. ناگهان مشاهده كرد كه يكى دو تن از خدام حرم مشغول پراكنده كردن مردم از جلوى پنجره فولاد هستند، چند نفرى هم با تيغ و قيچى به آن نزديك شدند و همه گره ها را باز كردند! مردم تمام گره هاى باز شده را به عنوان تبرك مى بردند! خودش مى ديد كه تكه چارقدش در دست خانم مسنى بود كه آن را بر سر و صورتش مى كشيد!
    به رغم همه خستگى ، حال خوبى داشت. احساس مى كرد آقا حاجتش را برآورده است. خم شد كه كفشهايش را از روى زمين بردارد، ناگهان دستش به پارچه سبز خود كه در كفشش جا گرفته بود، خورد! مانند كسى كه گم شده اش را يافته باشد، ديگر در پوست خود نمى گنجيد! كفشهايش را برداشت. مجدداً به پنجره فولاد آقا خيره ماند!
    باد ملايمى ، سبكى اش را صد چندان كرده بود. آرام آرام به طرف پنجره به راه افتاد. با زحمت خودش را به آن رسانيد. آرام شده بود، آرام آرام! دست چپش را بآهستگى بر محل گره گذاشت.
    باور مى كرد كه گرهش واقعاً باز شده است؛ باور مى كرد كه اثرى از گرهش وجود ندارد! جاى خالى گره! آرامشش را چندين برابر كرد. بى اختيار سرش را بر روى دست راستش قرار داد و پلكهايش را بر روى هم گذاشت.
    قطرات اشك، آهسته صورتش را مى پوشانيد. در حالى كه لبهايش مدام بر هم مى خوردندن زائرين ديگر، بوضوح مى شنيدند كه او با خود مى گفت:

    اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الامامُ الشَّهيدُ،
    اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الامامُ الْغَريبُ،
    اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الامامُ الْهادِى
    ...
    أشْهَدُ اَنَّكَ تَشْهَدُ مَقامى
    وَ تَسْمَعُ كَلامى وَترُدُّ سَلامى
    وَاَنْتَ حَى عِنْدَ رَبِّكَ مَرْزوْقٌ...


    فلكه آب كجاست؟
    صورتش گُر گرفته و عرق سردى بر پيشانى اش نشسته بود. خودش را بسختى سرزنش مى كرد و زير لب مى گفت: « كاش به حرف دخترم گوش كرده بودم و منتظر مى ماندم تا خودش مرا به زيارت آقا بياورد!».
    هميشه همين كه صحبت از زيارت امام رضا(ع) مى شد، مى گفت:
    « آقا! بايد آدم را طلب كند، من بارها شده، ناگهان راهى زيارت شده ام و گاهى هم از كنار صحنها گذشته ام، ولى توفيق زيارت نصيبم نشده است». عليرغم اضطراب ونگرانى ، در اعماق دلش، اميد به پابوسى آقا، موج مى زد. در پياده روى مشرف به بست شيخ بهايى ، به ديوار تكيه كرد و تك تك زائران را زير نظر گرفت.
    با خودش روزهايى را تجسم مى نمود كه تنها با پاى پياده، مسافتى طولانى را جهت تشرف به حرم مطهر طى مى كرد و باز با همان پا، پس از زيارت برمى گشت و خم هم به ابرو نمى آورد، ولى حالا به روزى افتاده است كه بايد حتماً يكى از آشنايانش او را براى زيارت همراهى كند.
    يكى دو سال قبل، وقتى همسرش هنوز زنده بود، فرسودگى خيلى ناراحتش نمى كرد، ولى از روزى كه او دارفانى را وداع كرد، دست نگر بچه هايشـكه هر يك به قول خودشان، خروارها گرفتارى داشتندـشده بود. به همين علت به محض اين كه دخترش از خانه بيرون رفت، او هم خود را سريع براى پابوسى آقا آماده كرد و از خانه بيرون زد.
    دستمال چهارخانه همسرش را كه در طول حياتش هر وقت به زيارت مشرف مى شد، با خود مى برد وبه ضريح مى ماليد و همواره در جيب پيراهنش مى گذاشت و شبها هم زير متكايش قرار مى داد وآن را همواره در جيب وهمراه خود كرده بود، درآورد، جلوى بينى اش گرفت و آن را خوب بوييد و سپس بر روى عرض پيشانى خود قرار داد و به دنبال آن گوشه چشمانش را از قطرات اشك زدود و آه سرد سينه اش را با قطره اشك ديگرى بيرون داد وبا بغض در گلو گفت:

    « اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَلِى َّ بنَ مُوسَى الرَّضا!».

    ناگهان دختر خانمى به طرف او آمد، رو به او كرد وگفت: مادرجان! چرا اينجا ايستاده ايد؟ حالتان خوب نيست؟ تمام نيرويش را در لبهاى خشكيده اش جمع كرد و گفت: فكه آب كجاست؟ دختر خانم پرسيد: مى خواهيد به فلكه آب برويد؟ و پيرزن پاسخ داد: مى خواستم به پابوس آقا بروم، ولى گم شده ام! وبا كشيدن آهى ، اضافه كرد: وقتى مثل شما جوان بودم، هر روز با همسر خدا بيامرزم به زيارت آقا! مى آمدم ولى حالا... دختر خانم با گشاده رويى گفت: من هم دارم به زيارت مى روم اگر مايليد مى توانيد با من بياييد! گويا تمام دنيا را يكباره به او داده بودند! چند بار خدا را شكر كرد و در كنار دختر به راه افتاد.
    حال غريبى داشت. مى خواست هر چه زودتر ضريح را مشاهده كند، دلش براى ضريح تنگ شده بود! نسيم بسيار ملايمى ، صورت عرق گرفته اش را نوازش داد و سردى دلچسبى را احساس كرد. دختر خانم به خاطر مراعات حال پيرزن، بسيار آرام آرام قدم برمى داشت. آن دو، صحنها را، پشت سر گذاشتند و به ورودى صحن آزادى رسيدند. پيرزن در حال و هواى خودش بود، صداى قلبش را كه بشدت مى تپيد و برايش احساس خوشايندى ايجاد كرده بود، مى شنيد و مرتب خدا را شكر و از آقا تشكر مى كرد. ناگاه صداى دختر خانم او را به خود آورد! مادرجان! مى خواهيد از اينجا، خودتان برويد؟ دوباره نگرانى به سراغش آمد. با خود گفت: نكند اين دختر خانم از راه رفتن آرام من، رنجيده است؟ در همين فكر بود كه او ادامه داد: من به داخل حرم مطهر مى روم، اگر مايل هستيد مى توانيد با من بياييد. پيرزن با سر به او پاسخ مثبت داد و لب به دعايش گشود.
    هر دو وارد حرم شدند و به خيل زائرين پيوستند. پيرزن كه از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيد، آهسته آهسته خود را به نزديك پله هاى دارالسعادة رسانيد و در آنجا نشست و پس از استراحتى كوتاه، تمام حواسش را متوجه زيارت كرد و براى خلوت با خود، خدا و آقاى خود! به نماز زيارت ايستاد. پس از اتمام نماز خود، دختر خانم را ديد كه غرق در راز و نياز با امام رضا(ع) است. خود را به او نزديكتر و او را متوجه خود نمود. او هم كه مى خواست شروع به خواندن زيارتنامه كند، در حالى كه در صدايش لرزشى وجود داشت، از پيرزن پرسيد؟ مى خواهيد بلندتر بخوانم؟ واو هم كه از خدا مى خواست، گفت: البته كه مى خواهم!
    پس از پايان زيارتنامه، دختر خانم همچنان مشغول رازونياز خود بود ولى پيرزن مضطرب، نشان مى داد. از سويى مى خواست از او، جهت بازگشت به خانه راهنمايى بخواهد و از سويى ديگر دلش نمى آمد خلوت او را به هم بزند. خداخدا مى كرد كه مناجات و زيارتش تمام شود، چون تنها دخترش، اطلاعى از بيرون آمدن او از منزل نداشت. غرق در تماشاى ضريح شده بود كه ناگهان آن دختر گفت: مادرجان من به طرف فلكه آب مى روم اگر زيارتتان تمام شده، مى توانم شما را تا آنجا همراهى كنم! پيرزن چادرش را بسرعت جمع وجور كرد وهمراه او به راه افتاد.
    دختر خانم براى گذاشتن زيارتنامه به داخل جاكتابى ، از او جدا و ناگهان در ازدحام زائرين ناپديد شد. لحظاتى گذشت اما از او خبرى نشد. دوباره دلهره سراپاى وجودش را فرا گرفت و زير لب زمزمه كرد:
    اى على ابن موسى الرضا! چطور به خانه بروم آقا!؟ يا ضامن آهو! چه كنم؟
    در همين گير و دار بود كه دخترخانم را از پشت سر ديد. خوشحال شد، خودش را سريع از بين زائران به او رسانيد و پشت سرش به حركت درآمد. از دارالسعادة بيرون آمدند و زير ايوان طلا قرار گرفتند. بآرامى به شانه دختر خانم زد. او برگشت ولى كس ديگرى بود! همراه او نبود! با دستپاچگى پرسيد: فلكه آب، كجاست!؟ پاسخ او نشان مى داد كه فارسى نمى داند! نااميدانه تصميم گرفت هر طور كه هست، خودش برگردد.
    عزمش را جزم كرد. به خودش دلدارى مى داد كه اين راهها را سالهاى سال، بارها طى كرده ام، امام رضا(ع) هم كمك مى كند!
    هر طور شده فلكه آب را پيدا مى كنم. داخل صحن آزادى به دور خودش مى چرخيد. به نظرش تمام درهاى خروجى مثل آن درى بود كه از آن به داخل صحن پا گذاشته بود. تصميم گرفت براى بهبود حالش، آبى به سر و صورت خود بزند. پس از لحظاتى ، جلو يكى از شيرهاى آب داخل صحن آزادى بود كه دستى به شانه اش زده شد و در پى آن، صدايى گفت: مادرجان! صدا آشنا بود وبا خودش آرامش خاصى را به همراه آورد!
    سريع برگشت! دختر خانم ادامه داد: چطور شد؟ تصميم گرفتيد تنها برويد؟ گويى آقا امام رضا(ع) يك بار ديگر به او جانى تازه داده بود. هر دو آرام آرام به سوى فلكه آب گام برمى داشتند.
    در طول راه پيرزن از بچه ها، نوه ها و همسرش و بويژه از دستمال به يادگار مانده از او كه براى آن مرحوم بسيار عزيز بود و هر بار كه به حرم مشرف مى شد آن را به ضريح متبرك مى كرد وهرگز آن را از خود دور نمى نمود و اكنون براى او مثل جانش عزيز بود، تعريفها كرد.
    لحظاتى بعد به جايى رسيدند كه از آنجا فلكه آب ديده مى شد. دختر خانم، فلكه آب را با انگشت به پيرزن نشان داد و گفت: شما از كدام طرف مى خواهيد برويد؟ پيرزن در پاسخ گفت: من بايد ديوار بازار رضا را بگيرم و جلو بروم؟ دختر خانم گفت: مى توانيد خانه تان را پيدا كنيد؟ پيرزن پاسخ داد: اين قسمتها را مثل كف دستم مى شناسم.
    پس از دقايقى از عرض خيابانى كه روبه روى گنبد حضرت بود وبه بازار رضا منتهى مى شد، عبور كردند. پيرزن رو به گنبد ايستاد و گفت:

    اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا عَلِى َّ بنَ مُوسَى الرَّضا!

    و با پايان اين سلام، قطره اشك خود را كه ناگهان از گوشه چشمش سرازير شده بود، پاك نمود.
    كمى مضطرب بود. مى خواست به گونه اى از دخترخانم تشكر كند ولى نمى دانست، چگونه؟ هر چه فكر كرد چيزى با ارزشتر وعزيزتر از دستمال به يادگار مانده از همسرش، پيدا نكرد كه به او هديه بدهد! دستمال برايش خيلى عزيز بود، آن قدر عزيز كه فكر اين كه آن را از خودش دور كند، پريشانش مى كرد، ولى او از دستمال برايش عزيزتر شده بود، آن قدر عزيزتر كه ديگر آن دستمال را براى او هديه مناسبى نمى دانست. احساس مى كرد امام رضا(ع) او را لايق دانسته و برايش اين چنين وسيله زيارتى ، قرار داده است!
    مشغول همين افكار بود كه ناگهان با برخورد دوچرخه اى به دختر خانم، وى نقش بر زمين گرديد. دوچرخه سوار بسرعت از دوچرخه پياده و دختر خانم هم از روى زمين بلند شد. دست راستش با جدول كنار خيابان جراحت مختصرى ديده و خونين شده بود. دست چپش را روى محل خون ريزى قرار داد و سعى داشت خون آن را بند آورد. به كنار پياده رو آمدند و دوچرخه سوار با رضايت او كه مى گفت چيزى نشده است محل را ترك كرد و مردم هم متفرق شدند.
    دختر خانم با تعجب پيرزن را كه با نگرانى دستمال يادگارى همسرش را به دست او مى بست، مى نگريست كه در همان حال مى گفت: خدا عاقبت به خيرت كند، دخترم! به خير گذشت! امروز را هرگز فراموش نمى كنم! امروز يكى از روزهاى خوب زندگى من بود!
    دختر خانم در پياده رو، روبه روى آقا امام رضا(ع) قرار گرفت و زير لب گفت:

    اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا عَلِى ِّ بنِ مُوسَى الرِّضا!

    و لحظه اى با نگاه خود، پيرزنى را كه خشنود از زيارت آقا! ديوار پياده روى خيابان جنب بازار رضا را طى مى كرد، دنبال كرد.
    لبخند رضايت بر لبانش و خاطره اى دلچسب و دلنشين در قلبش، نقش بست.

    زائــ ر غـريـب
    گرماى هوا به حدى رسيده بود كه او را بى طاقت مى نمود، ولى ميل به زيارت آقا على بن موسى الرضا(ع)، آن قدر او را مشتاق كرده كه نسبت به گرمى هوا بى توجه بود و ديگر نمى توانست به چيزى جز زيارت بينديشد! احساس مى نمود كه دلش مى خواهد در بهشت باشد! با حرم مطهر، تصويرى از بهشت را در ذهنش مجسم مى كرد و باور داشت كه اين مكان مقدس قطعه اى از بهشت است.
    هنگامى كه از كنار آب نماى صحن امام مى گذشت، نسيمى ملايم و روح افزا، قطرات آب معلق در هوا را به چهره اش پاشيد و صورت آفتاب خورده و عرق كرده اش را نوازش داد. سرش را به آسمان بلند كرد، دلش مى خواست چشمهايش را ببندد و تصوير ذهنى خودش را مرور كند. در قلبش تواضع خاصى را احساس مى نمود. صلوات بر على بن موسى الرضا(ع)، كه همواره هنگام تشريف به آستان مقدس تا ورود به حريم حرم، مرتب زير لبانش زمزمه مى شد، بر لبان او نشست:

    اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِى ِّ بنِ مُوسَى الرِّضَا المُرتَضَى الامامِ التَّقِى النَّقِى ِّ ...

    روبه روى ايوان طلا، درست مقابل ضريح ايستاد و اذن دخول گرفت، گامهايش، آرام آرام او را به درون حرم هدايت مى كردند. كفشهايش را دست به دست كرد، قاليى را كه به عنوان پرده به سر در نصب كرده بودند كنار زد و وارد حرم شد. با ديدن ضريح مطهر، جانى تازه گرفت و اشك در چشمانش حلقه زد. دستش را با اشتياق به در و ديوار حرم مى كشيد و جلو مى رفت. روبه روى ضريح نشست و با قلبى مملو از آرامش، شروع به خواندن زيارت نامه كرد. در قرائت زيارت نامه، هميشه وقتى به عبارت « اَشهَدُ اَنَّكَ تَشهَدُ مَقامى وَ تَسمَعُ كَلامى وَ تَرُدُّ سَلامى و اَنتَ حَى ّ عِندَ رَبَّكَ مَرزوُقٌ » مى رسيد، حالش منقلب مى شد، بى اختيار قلبش مى لرزيد، روى زيارت نامه خم مى شد و در حالى كه بغض نيمه تمامش را فرو مى داد و اشكهايش را از پهنه صورتش، پاك مى كرد، زير چشمى هم به ضريح مى انداخت و اين فراز از زيارت نامه را، چندين بار تكرار مى كرد، گويا مى خواست پاسخ سلامش را بگيرد.
    زيارت نامه به پايان رسيد و در همان نقطه به نماز زيارت ايستاد. معمولاً پس از پايان نماز آرام مى گرفت ولى گويا در اين لحظه به آرامش مطلوب خود نرسيده بود. جايگاه خود را ترك كرد و با عبور از دارالزهد به سوى روضه منوره حركت نمود. رو به روى ضريح ايستاد و لحظه اى به آن چشم دوخت. بى اختيار و به طور مكرر به آقا سلام مى داد و با هر سلامى ، گويا يك گام به ايشان نزديك تر مى شد.
    جمعيت و ازدحام زائران او را با خودش به نقطه اى كه با ضريح، چند قدمى بيشتر فاصله نداشت، رساندند. درهمان مكان نشست و به ضريح مطهر خيره ماند. ناگهان برخورد چند قطره گلاب به صورتش، او را به خود آورد. در همين جا، جايى براى نماز پيدا كرد و مجدداً به نماز زيارت ايستاد. پس از اتمام نماز آرام شده و با امام رضا(ع)، مادر ايشان، حضرت فاطمه زهرا(س) و پدرشان، حضرت اميرالمؤمنين به نجوا نشسته بود و مى خواست پيرو واقعى آنها باشد.
    در همين احوال ناگهان زائرى ميانسال درحالى كه چادر سفيدى بر سر و ظاهرى بسيار آرام و شاد داشت با دستش به شانه او زد و گفت: خانم! نمازتان تمام شد؟ و او با دستپاچگى گفت: خيلى وقت است تمام شده، بفرماييد! خانم ميانسال به چهره اى گشاده، رو به او كرد و با لهجه شيرينى گفت: الان هفت روز است كه از شيراز به مشهد آمده ام. در شيراز هميشه سعى كرده ام قرآن را حفظ كنم ولى تا به حال هر چه تلاش نموده ام، موفق نشده ام، تا اين كه اولين روزى كه به زيارت مشرف شدم از آقا على بن موسى الرضا(ع) در خواست نمودم كه در اين خصوص، كمكم كند وبا تلاشى كه هر روز مى كنم تاكنون پيشرفت قابل ملاحظه اى داشته ام.
    زائر با مهربانى ادامه داد: از وقتى به مشهد آمده ام، صبحها به زيارت مى آيم، ظهرها پس از اقامه نماز به مسافرخانه بر مى گردم و پس از ناهار و استراحتى كوتاه دوباره به حرم مى آيم و تا شب در اينجا مى مانم و قرآن راحفظ مى كنم. وى سپس به صفحه گشوده قرآن اشاره كرد و ادامه داد: خانم اگر زيارتتان تمام شده و ممكن است! شما از روى قرآن خط ببريد، ببينيد اشكالى ندارم؟ آخر حفظ اين سوره را امروز درحرم به پايان رسانيده ام!
    قرآن را از دست زائر گرفت و پس از بوسه اى بر آن، درميان دستانش قرار داد. زائر با لهجه شيرين خود و با اشتياقى خاص، شروع به تلاوت نمود: عَمَّ يَتَساءَلوُنَ، عَنِ النَّبَاءِ العَظيمِ ... و بى هيچ اشكالى ، تمام سوره را قرائت كرد.
    قرائتش كه تمام شد، سر صحبت را باز كرد وگفت: به قصد زيارت ده روزه به مشهد آمده ام. شب گذشته كيف دستى ام را گم كرده ام و الان حتى كرايه اتوبوس براى برگشتن به شيراز را هم ندارم! خدا را شكر مى كنم كه همان روز اول همه هزينه ده روز مسافرخانه را پرداخت كرده ام! نمى دانم بعد از اين كه مدت اقامتم در مسافرخانه تمام شود، در اين غربت چه كنم و به كجا پناه ببرم؟ درست سه ساعت قبل، وقتى به حرم رسيدم و قبل از اين كه بخواهم شروع به حفظ قرآن كنم، به حضرت آقا(ع) گفتم: من دراين شهر، غير از خودتان، كسى را نمى شناسم!
    خانم همصحبت زائر، رو به او كرد و گفت: ان شاءالله درست مى شود!
    زائر غريب سر در قرآن فرو برد، لبهايش با آيات قرآن مشغول شدند و درهمين حال، همصحبت چند لحظه اى خود را در فكر و خيال فرو برد.
    با خودش مى انديشيد كه درست همان وقتى كه اين خانم، از آقا درخواست كمك نموده، ايشان هم مرا براى زيارت طلب كرده اند! شايد مى خواسته اند مشكل زائرشان بواسطه من حل شود! خدايا چه كنم كه نزد ايشان شرمنده نشوم! جيبهايش را جستجو كرد، تمام موجوديش صد تومان بود كه زائر را تا پايانه مسافربرى هم نمى رسانيد چه كه بتواند خرج سفرش را هم تأمين كند! مى خواست زائر رابراى چند روز باقيمانده اقامتش و تأمين خورد و خوراك او، به خانه اش ببرد، ولى خانه درست حسابى هم نداشت. از خاطرش گذشت كه مبلغى را قرض نمايد و به او بدهد، قرض هم كه با لطف خدا بتدريج ادا مى شود! ولى به خاطر تحقق اين فكر، مى بايست حرم مطهر را ترك مى كرد، به همين منظور آهسته زائر را متوجه خود كرد و از او پرسيد: ببخشيد خانم! اسم مسافرخانه تان چيست؟ زائر نتوانست به اين سؤال پاسخ دهد و با حالتى خاص گفت: اسمش را نمى دانم! جايش را مى شناسم!
    همصحبت چند لحظه پيش او، پس از نااميدى از اين پاسخ، پرسيد: سه روز ديگر درمشهد مى مانيد؟ زائر با سر خود، پاسخ مثبت داد. او بار ديگر سؤال كرد: ببخشيد! شما هر وقت به زيارت مشرف مى شويد، همين جا مى نشينيد؟ زائر با كنجكاوى و تعجب پاسخ گفت: معمولاً اينجا مى نشينم، چرا سؤال مى كنيد؟ و او سرش را به زير انداخت و زيرلب آهسته جواب داد: هيچى ! همين طورى !
    فكرى مثل برق از ذهنش گذشت. ايستاد. به ضريح و سپس به اطرافش نگاه كرد. خادمهاى حرم را كه هر يك، شاخه اى از پر نرم در دست خود داشتند، از نظر گذراند. به يكى از آنها نزديك شد وگفت: خسته نباشيد! ببخشيد! مى خواهم موضوعى را با شما مطرح كنم! خادم كنجكاو شد، چهره اش را كمى درهم كشيد وگفت: بفرماييد!
    او با نگرانى ادامه داد: شب گذشته كيف پول يكى از زائران گم شده است، بنده خدا، خانم ميانسال تنهايى است كه از شيراز به قصد زيارت آمده و مى گويد چون در مشهد كسى را نمى شناسد كه كمكش كند به خود امام رضا(ع) پناه آورده است! مى خواهم ببينم در اين مورد تشكيلات آستان مقدس امام رضا(ع) ، كمكى مى كند؟ اگر كمك مى كند، او بايد چه كند؟
    خادم كه چهره اش در طول اين گفتگوى كوتاه، كم كم باز مى شد با گشاده رويى گفت: بله! در صورتى كه تشخيص داده شود كه نيازش واقعى است به او كمك مى شود، فقط بايد خود من با او صحبت كنم!
    گويا به يكباره دنيا را به او داده اند! رو به خادم كرد وگفت: اگر ممكن است با من بياييد تا اورا به شما نشان بدهم.
    لحظه اى بعد آن درـدر حالى كه او بسيار شاد نشان مى دادـبا هم به حركت درآمدند. دو سه قدمى با زائر فاصله داشتند كه زائر ميانسال با دست به خادم حضرت نشان داده شد!
    خادم به زائر نزديك شد وچند لحظه بعد او در حالى كه آرامش يافته بود، زائر را مى ديد كه به همراه خادم، جهت دريافت راهنماييهاى لازم، روضه منوره را ترك مى كردند!
    ... همدم چند لحظه اى زائر غريبى كه مى خواست حافظ قرآن باشد، خشنود از زيارت آن روز، درحالى كه اشك شوق، پهنه گونه هايش را مرطوب كرده بود، به قصد خداحافظى با حضرت آقا، امام رضا(ع) وبه نشانه احترام به ايشان، دست بر سينه خود گذاشت، بار ديگر چشم به ضريح مطهر دوخت و با قلبى سرشار از آرامش، چندين بار تكرار كرد:

    اَشهَدُ اَنَّكَ تَشهَدُ مَقامى
    وَ تَسمَعُ كَلامى وَ تَرُدُّ سَلامى
    وَ اَنتَ حَى ٌّ عِندَ رَبِّكَ مَرزوُقٌ


    يا ضامن آهو!
    داخل صحن حرم نشسته بود، به كبوترهاى آقا! نگاه مى كرد و ناخنهاى قاشقى شكل و زمختش را با دستهايش نوازش مى داد.
    ياد صحبتهاى آقاى دكترى كه چند روز قبل براى درمان سرگيجه، پيش او رفته بود، افتاد كه مى گفت: شما كمبود آهن دارى ! و با نگاه به انگشتانش گفته بود: ببين چه به روزت آورده اى ! براى خودت، ده قاشق سرخود، دست وپا كرده اى !
    دكتر به او گفته بود كه روى غذا، چاى زياد و پررنگ نخورد، ولى او از بچگى به خوردن چاى ، علاقه خاصى نشان مى داد. قبل از اين كه بچه هايش، خانه مسكونى او را كه ماحصل يك عمر تلاش در كنار همسرش بود، بفروشند، گاه كه دلش مى گرفت، حياط خانه را آب پاشى و جاروب مى كرد و زير تنها درخت كهنسال زردآلوى آن، پلاسى پهن مى نمود، بالشى مى گذاشت، يك قورى چاى ، يك كترى آب جوش و يك استكان همراه با يك قندان نقلى ، قند مى آورد و كنار خودش قرار مى داد و تا چاى قورى و آب كترى را تمام نمى كرد، از جايش بلند نمى شد.
    هميشه وقتى اولين استكان چاى را مى ريخت، ياد غمها و غصه هايش مى افتاد ولى وقتى به استكان آخر چاى مى رسيد با دلدارى هايى كه در طول چاى خورى به خود داده بود، براى ادامه زندگى اميدى تازه مى يافت!
    شب قبل با عروسش دعوا كرده بود، پسرش هم طبق معمول طرف همسرش را گرفته بود و هر دو به اين وسيله، او را حسابى دلخور كرده بودند. عروسش بار اول نبود كه با او دعوا مى كرد ولى اين بار دلش شكسته بود. وقتى به اين حالت مى رسيد ياد ليوانهاى نشكنى مى افتاد كه وقتى مى شكنند هزار تكه شده و به شكل دانه هاى الماسى در مى آيند!
    ماه گل اصلاً از مادر شوهرش كه ديگر پا به سن گذاشته بود، خوشش نمى آمد و با وجود اين كه در كارها خيلى به او كمك مى كرد، ولى چشم ديدنش را نداشت، شايد يكى از دلايل آن، اين بود كه با وجود چهار عروس ديگرش، مى ترسيد، پيرى كورى او، روى دوشش بيفتد.
    نمى دانست چه كند. از پنج عروسى كه داشت، ماه گل از نظر رفتار و اخلاق، سرآمد بقيه بود، ولى چه كند وقتى كه او نمى توانست تحملش كند، حتماً چهار عروس ديگر هم نمى توانستند او را تحمل كنند. هيچ كس و كار ديگرى هم نداشت كه حداقل بعضى از روزها به آنها پناه ببرد. شب را تا صبح، نخوابيده بود. صبح على الطلوع، قبل از اين كه پسرش از خانه بيرون برود، از خانه بيرون آمد و به آقا امام رضا(ع) پناه آورد.
    سواد چندانى نداشت. مادر خدا بيامرزش به او گفته بود وقتى كه دلتنگ مى شوى ، قرآن را باز كن و چون سواد خواندن آن را ندارى به خطهايش نگاه كن و « قُل هُوَ الله » بخوان تا دلت آرام بگيرد.
    از صبح چند بار قرآن را ورق زده و در بينِ « قُل هُوَ الله » خواندنهايش، تكرار مى كرد: يا ضامن آهو! ضامن آهو شدى ، ضامن ما هم بشو! آقا!
    سرش بشدت درد گرفته و دهانش هم خشك شده بود. گويى دنيا دور سرش مى چرخيد. از صبح چند بار صورتش را شسته و تا مى توانست، آب نوش جان كرده بود. بعد از سالها اين حرف را كه مى گفتند: خوردن آب زياد با شكم خالى ، دل آدم را ريش ريش مى كند، با تمام وجود حس مى كرد!
    عمرى كار كرده بود ولى حالا به روزى افتاده بود كه دارايى اش تنها لباسهاى تنش بود كه آنها را هم شايد به خاطر خدا به او هديه كرده بودند. وقتى ماه گل كمى با او مهربان مى شدـبه قول خودش وقتى كه مى خواست رب بجوشاند، ترشى بيندازد، سبزى خشك كند يا لباس بشويد و...ـكار زيادى را به او مى سپرد و معتقد بود كه با اين عمل، به مادر شوهرش لطف مى كند! چون به اين وسيله، ديرتر از كار مى افتد! اعتماد عروسش به دور از همه اين حرفها تا حدودى درست بود چون به رغم سالها دوندگى و تحمل انواع و اقسام كمبودهاى تغذيه اى و... باز هم فعاليت خودش را حفظ كرده بود وآدم با دست وپايى به حساب مى آمد. به هر ترتيبى كه بود، خودش را به كنار ديوار صحن رسانيد و درست روبه روى سقاخانه نشست. زائران را مى ديد كه چطور سقاخانه را مثل نگينى در بر گرفته بودند و پياله پياله از آن آب مى نوشيدند و ...
    سرش را به ديوار گذشت. چشمهايش را بست و قطره اشك درشتى از گوشه چشم بر روى گونه اش غلتيد. چند دقيقه اى را به همين حالت سپرى كرد. چون توانايى لازم را نداشت، ديگر نمى توانست به هيچ چيز بينديشد. سعى داشت به خودش بقبولاند كه به خانه پسرش برگردد ولى مى ترسيد كه بشدت مورد سرزنش قرار گيرد.
    در اين هنگام صدايى را، كه او را مخاطب قرار داده بود، شنيد؛ فكر كرد اشتباه مى كند؛ به صدا توجهى نكرد؛ بار ديگر صدا را واضحتر شنديد؛ درحالى كه سرش هنوز به ديوار بود با بى حالى چشمهايش را گشود؛ يكى از خادمان حضرت با ظرفى از غذا دركنار او ايستاده بود! و در حالى كه مى خواست غذا را جلو او قرار دهد، مى گفت: مادرجان! مايلى ناهار، مهمان امام رضا(ع) باشى ! او كه نمى دانست واقعاً خواب است يا بيدار، بسختى سرش را از ديوار جدا كرد، اما نتوانست پاسخى دهد، زيرا خادم امام(ع) درحال ترك صحن بود و تنها توانست با نگاهش او را دنبال كند! مردد بود! نمى دانست چه كند! براى اين كه به خودش بقبولاند كه بيدار است، لقمه اى در دهان گذاشت!
    ساعتى از اين واقعه گذشته بود؛ احساس خوبى داشت؛ حس مى كرد مورد توجه قرار گرفته است؛ براى اين كه آبى به صورتش بزند خود را به كنار آب نماى روبه روى پنجره فولادـكه خيل مشتاقان را روبه روى خود داشتـرسانيد و چند مشت آب به صورتش زد. همين كه بلند شد، زن جوانى را ديد كه با ظاهرى آراسته و مؤدب، درست در كنارش ايستاده بود. زن جوان پس از احوالپرسى حيرت آور خود، رو به او كرد وگفت: ببخشيد خانم! تنها به حرم مشرف شده ايد!؟ و او در حالى كه فكر مى كرد با كس ديگرى اشتباه گرفته شده است، پاسخ داد: بله! زن جوان درحالى كه سعى مى كرد با او ارتباط برقرار كند، با اشاره به مرد مسن بسيار افسرده اى كه روى صندلى چرخدار نشسته و مرد جوان و متشخصى در كنار او ايستاده بود، گفت: من به اتفاق همسرم و موكل او كه مردى بسيار خوب و نسبتاً ثروتمند است ولى متأسفانه كس و كارى ندارد، به حرم مشرف شده ايم!
    او كه از خدا مى خواست كسى را پيدا كند كه بتواند كمى برايش درد دل كند، از مصاحبت با آن خانم، احساس شادمانى مى كرد و ناخواسته، به شرح زندگى اش براى او پرداخت. از ماه گل و از قهرش گفت! از شوهر خدابيامرزش و از ...
    زن جوان به او گفت: موكل همسرم مايل است با يك خانم هم سن وسال شما، ازدواج كند كه بتواند در زندگى كمكش كند! و با دلهره اى محسوس، ادامه داد: ببخشيد مادرجان! شما قصد ازدواج نداريد!؟ او كه بسيار تعجب كرده بود، نمى دانست چه بگويد. روبه روى پنجره فولاد خشكش زده بود و طورى به آن نگاه مى كرد كه گويى به شخصى خيره شده بود! حالش را نمى فهميد. آن خانم بار ديگر از او پرسيد: ببخشيد! چه مى فرماييد؟ پاسختان چيست؟ زن تمام نيرويش را در لبهاى خشكيده و رنگ پريده اش جمع كرد و درحالى كه اين پيشنهاد را در اين مكان مقدس به فال نيك گرفته بود و تصور مى كرد به همين علت بايد آخر و عاقبت خوبى داشته باشد، با خودش گفت: هرجا باشد از خانه ماه گل بهتر است! وسرش را به علامت قبول پيشنهاد تكان داد!
    دقايقى بعد، زن، سمت راست صندلى چرخدار ايستاد و در حضور وكيل و همسرش و روبه روى پنجره فولاد، به عقد مرد در آمد! مهريه او هم، خانه مسكونى پيرمرد كه هم اكنون در آن زندگى مى كرد و واقع در يكى از خيابانهاى مشرف به حرم مطهر بود، قرار داده شد با اين شرط كه تا پايان زندگى از او بخوبى نگهدارى كند.
    ساعتى بعد از او كه هنوز مبهوت بود و نمى دانست چه بگويد، وقتى كه به همراه زن جوان، همسرش و آن مرد، رو به روى منزل او قرار گرفتند، باور كرد كه بيدار است!
    در همين موقع، وكيل مرد، رو به همسر او كرد، كليد منزل را به او داد، شرط تعلق مهريه را به او يادآور شد وحامل اين پيام از سوى او براى پسر و عروسش شد كه: حالم خوب است! نگرانم نباشيد! خوشبخت باشيد!
    زن كه شكرگزار خداوند بود، همانند همسرى مهربان از پيرمرد نگهدارى مى كرد تا اين كه پس از گذشت نزديك به يك سال از اين واقعه، آن مرد دارفانى را وداع كرده و او تنها وارث قانونى وى شناخته شد.
    ديگر تنهاى تنها شده بود و حياط بزرگ خانه، برايش بزرگتر جلوه مى كرد، به همين علت تصميم گرفت طبقه دوم ساختمان را، اجاره دهد.
    صبح چند روز پس از اين تصميم، با صداى زنگ تلفن از خواب بيدار شد. آقاى وكيل بود كه مى گفت: خانم! طبق خواسته خودتان قرار است تا يكى دو ساعت ديگر، چند نفر بيايند و طبقه دوم ساختمان را براى اجاره ببينند. روبه روى عكس پيرمرد ايستاده و درحالى كه به آن خيره شده بود و با چشمهاى او صحبت مى كرد، زنگ در به صدا درآمد. بسرعت صورتش را از قطرات اشك پاك كرد، آبى به آن زد، چادرش را روى سرش انداخت وبه سمت درحياط به راه افتاد.
    در را گشود. مردى را ديد كه به همراه خانم و آقايى ، دم در ايستاده بودند. خانم و آقا با ديدن او خشكشان زد! خانم در حالى كه بسختى خودش را از آن حال بيرون مى آورد و بشدت عصبانى شده بود، رو به او كرد و گفت: گفتم جاى بهترى ، باعث شده ما را فراموش كند، اينجا براى چه كسى كار مى كنى ؟ و سپس رو به شوهر زنگ پريده اش كرد وگفت: بيا! حالا بگو نمى دانم مادرم كجا رفته!؟ خيالت راحت شد!؟
    مرد همراه آن زوج، رو به ماه گل كرد و گفت: خانم اين چه طرز صحبت كردن است؟ شما با مالك اين خانه صحبت مى كنيد! بعد از اين همه زيرورو كردن محلات، تازه برايتان جايى پيدا كرده ام! با اين تعداد بچه چه كسى راضى مى شود تا شما ساختمان خانه تان به پايان برسد كه حالا حالاها هم نمى رسدـبه شما خانه اجاره دهد؟ تازه خانم لطف كرده اند به وكيلشان سپرده اند كه اجاره بها هم اصلاً مهم نيست! من هم به خاطر آشنايى با همسرتان، شما را به اينجا آورده ام! براى همين هم شما توانستيد تا دم در اين خانه بياييد!
    مرد در حالى كه سعى مى كرد عصبانيتش را از خانم خانه! پنهان كند به او گفت: خانم! من از شما عذر مى خواهم! سوء تفاهم شده است! زن بدون توجه به صحبتهاى آن مرد و ماه گل، به سوى سرسراى خانه خود به راه افتاد!
    ماه گل رو به شوهرش كرد و گفت: بايد شمادرت به من فرصت بدهد! اگر به من فرصت بدهد مى توانم جاى خالى دختر نداشته اش را برايش پر كنم! مى توانم...
    ...چند روز بعد از اين، زن به همراه وكيل خود، درست در همان نقطه اى كه مدتها پيش، پيرمرد روى صندلى چرخدار نشسته بود، روبه روى پنجره فولاد ايستاد و از او مى خواست تا پس از مرگ تمام اموالش را صرف امور خيريه كند.
    آقاى وكيل! در حالى كه توصيه هاى او را يادداشت مى كرد، مى شنيد كه او ضمن اين كه طورى به پنجره فولاد خيره شده بود كه گويا روبه روى شخصى ايستاده است، مرتب تكرار مى كند:« يا ضامن آهو! ضامن آهو شدى آقا! ضامن ما هم بشو!».

  • #2
    هر چند حال و روز زمين و زمان بد است
    يك تكه از بهشت در آغوش مشهد است
    حتي اگر به آخر خط هم رسيده اي

    آنجا براي عشق شروعي مجدد است
    lميلاد عالم آل محمد(ص)حضرت امام رضا (ع) بر همه دوستدارانش مبارك باد!

    تعليق


    • #3
      lميلاد عالم آل محمد(ص)حضرت امام رضا (ع) بر همه دوستدارانش مبارك باد!

      تعليق


      • #4
        lميلاد عالم آل محمد(ص)حضرت امام رضا (ع) بر همه دوستدارانش مبارك باد!

        تعليق

        المحتوى السابق تم حفظه تلقائيا. استعادة أو إلغاء.
        حفظ-تلقائي
        x

        رجاء ادخل الستة أرقام أو الحروف الظاهرة في الصورة.

        صورة التسجيل تحديث الصورة

        اقرأ في منتديات يا حسين

        تقليص

        لا توجد نتائج تلبي هذه المعايير.

        يعمل...
        X