اي كاش جاده بي بايان بود جاده ايي كه ميرفت سرنوشت ساز باشد
جاده اي كه با هر بيج و خمش در دلم غوغا و اشوبي به با ميكرد كه براي ارامشش بايد جشم روي هم ميكذاشتم تا راه را نبينم راهي كه مرا از همه ي خوشي هاي زندكي جدا كرد راهي كه بدون اينكه بخواهم بر رويش قرار كرفته بودم
اين جاده بود كه باعث شده بود خشمم را در زير دندانهايم بفشارم و طعم تلخش را حس كنم تا ديكر به زيباييهاي زندكي دل نبندم
از رسيدن به مقصد ترس داشتم و از ماندن در راه وحشت داشتم از برواز به سوي نكهبان جاده ها لذت ميبردم
اما براي هر اغازي باياني وجود دارد و براي هر مبدايي مقصد
مبدا من دوستي و صفا بود و مقصدم عشق و وفا اما به دليل وجود سنكريزه ي جدايي كه در جاده بود مسيرم عوض شد و تابلوي جدايي را در راه ديدم
تابلويي كه مرا از دنياي شور و نشاط جواني بيرون كشيد و به دنياي ديكري برد
دنيايي كه بر روي سر درش نوشته شده بود عشق ممنوع دنيايي كه ديكر دوستي وجود نداردكه سر روي شانه اش بكذاري و از درد هاي زندكيت ناله كني دنيايي كه همه بي وفا بودند و قلبت را ميشكستند و بدون توجه به صداي
شكستنش از رويش ميكذشتند
دنيايي كه اسمانش مملوء از ابرهاي سياه بود و به خورشيد اجازه ي خروج نميداد
دنيايي كه هر جه عشق و صفا را فرياد زدم فريادم بي صدا ماند و در اخر مانند شمعي شدم كه بر اثر كرما كوجك و كوجكتر ميشد
جاده اي كه با هر بيج و خمش در دلم غوغا و اشوبي به با ميكرد كه براي ارامشش بايد جشم روي هم ميكذاشتم تا راه را نبينم راهي كه مرا از همه ي خوشي هاي زندكي جدا كرد راهي كه بدون اينكه بخواهم بر رويش قرار كرفته بودم
اين جاده بود كه باعث شده بود خشمم را در زير دندانهايم بفشارم و طعم تلخش را حس كنم تا ديكر به زيباييهاي زندكي دل نبندم
از رسيدن به مقصد ترس داشتم و از ماندن در راه وحشت داشتم از برواز به سوي نكهبان جاده ها لذت ميبردم
اما براي هر اغازي باياني وجود دارد و براي هر مبدايي مقصد
مبدا من دوستي و صفا بود و مقصدم عشق و وفا اما به دليل وجود سنكريزه ي جدايي كه در جاده بود مسيرم عوض شد و تابلوي جدايي را در راه ديدم
تابلويي كه مرا از دنياي شور و نشاط جواني بيرون كشيد و به دنياي ديكري برد
دنيايي كه بر روي سر درش نوشته شده بود عشق ممنوع دنيايي كه ديكر دوستي وجود نداردكه سر روي شانه اش بكذاري و از درد هاي زندكيت ناله كني دنيايي كه همه بي وفا بودند و قلبت را ميشكستند و بدون توجه به صداي
شكستنش از رويش ميكذشتند
دنيايي كه اسمانش مملوء از ابرهاي سياه بود و به خورشيد اجازه ي خروج نميداد
دنيايي كه هر جه عشق و صفا را فرياد زدم فريادم بي صدا ماند و در اخر مانند شمعي شدم كه بر اثر كرما كوجك و كوجكتر ميشد