جوان عاشق
من در این راه تجربه هایی دارم امشب می خواهم یکی از آنها را حضور محترم جوانان عزیز مجلس بگویم نه اینکه فکر کنید من به پیرمردها بی اخلاصم؛نه،این طور نیست ولی جوان ها زودتر به میدان وارد می شوند و وقتی هم وارد شدند دو منزل یکی می روند
آنها همانگونه که نیروی مزاجیشان قویتر از سالخورده هاست، نیروی روحیشان وقتی در راه افتاد سریعتر حرکت می کند. آنها از یورش به پرش و از پرش به جهش می افتند و زود به مقصد می رسند. این است که من دوست می دارم حتی المقدور با عزیزان جوان بیشتر حرف بزنم
یک ماه رمضان در مشهد مقدس تصمیم گرفتم درباره ی امام زمان (ع) سخن بگویم. ده پانزده سال بود که ماه رمضان ها در مسجد منبر می رفتم. آن موقع سنه ی بیست و دو یا بیست و سه بود یا بیست و چهار. شبهای اول رمضان مواظب مستمعین مجلس بودم که ببینم پای منبر چه کسانی خوب به من گوش می دهند و چه کسانی از آنها خوششان می آید و چه افرادی کسل و بی اعتنا به مطالب من هستند
دیدم جوانی پای منبر من می آید ولی شب های اول آن دورها نشسته بود و شبهای دیگر نزدیک و نزدیکتر می شد تا آنکه از شبهای پنجم و ششم پای منبر می نشست و از همه ی مستمعین زودتر می آمد و برای خود جا می گرفت.وقتی من منبر می رفتم، او محو و مات ما بود. من از حضرت ولی عصر(ع) حرف می زدم که البته شبهای اول مقداری علمی بود ولی کم کم مطالب از علمی به ذوقی و از مقال به حال افتاد. من یکی دو کلمه با حال حرف زدم دیدم این جوان منقلب شد. آنچنان انقلابی داشت که نسبت به تمام جمعیت ممتاز بود. یک حال عجیبی که با فریاد "یا صاحب الزمان" می گفت و اشک می ریخت و گاهی به خود می پیچید و معلوم بود که در او جذبه ی مختصری افتاده است
جذبه او در من تاثیر می کرد. وقتی جذبه او در من اثر می گذاشت حال من بیشتر می شد.من هم بی دیغ اشعار عاشقانه و کلمات پرسوزی از زبانم بیرون می آمد و مجلس منقلب می شد. این حالات اشتداد پیدا می کرد تا آن شبهای آخری که من راجع به وظایف شیعه و محبت به حضرت ولی عصر حرف میزدم و می گفتم که باید او را دوست بداریم و در زمان غیبت چنین کنیم. آن جوان به خود می پیچید و نعره های سوزنده عاشقانه ای که از دل بلند می شد، با فریاد یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان می کشید که ما هم منقلب می شدیم. در نظرم هست که یک شب این اشعا را می خواندم
دارنده جهان مولای انس و جان
یا صاحب الزمان، الغوث و الامان
او مثل باران اشک می ریخت، مثل زن جوان مرده داد می زد و صعقه ای که دراویش به طور تصنعی در حلقه های ذکرشان می زنند و خود را به زمین می اندازند، در اینجا حقیقت داشت. او می سوخت و اشک می ریخت و به حال ضعف می افتاد و مرا سخت منقلب می کرد. انقلاب من هم طبعا جمعیت را منقلب می کرد. ضمنا جمعیت هم از این تعداد که در اینجا هست اگر بیشتر نبود کمتر هم نبود، یعنی تمام فضای مسجد گوهرشاد و چهار ایوانش پر از جمعیت بود. لااقل پنج هزار نفر در مجلس نشسته بودند. گاهی می دیدم دو هزار ناله بلند است. از این گوشه مسجد یا صاحب الزمان، از آن گوشه مسجد یا صاحب الزمان گفته می شد و مجلس حال عجیبی داشت
در جستجوی جوان
بالاخره ماه مبارک رمضان گذشت و منبرهای من هم تمام شد اما من تصمیم گرفتم آن جوان را پیدا کنم زیرا همان طور که شما مشتری خوبتان را دوست می دارید، ما منبریها هم مستمع با حالمان را دوست می داریم.خلاصه،من به او دل بسته بودم، آری من شیفته و فریفته و عاشق دلسوخته آن کسی هستم که دنبال امام زمان عج برود،من عاشق عاشق امام زمانم، عاشق محب امام زمانم.
از این طرف و آن طرف و از اطرافیانم سوال کردم که آن جوان که بود؟ چه شد و آدرسش کجاست؟ معلوم شد او نیم باب دکان عطاری در فلان محله مشهد دارد. من حرکت کردم و رفتم در همان مغازه به سراغ آن جوان.دیدم دکان بسته است. از همسایه ها پرسیدم یک جوانی با این خصوصیت در اینجاست؟ آنها جواب مثبت دادند و اسمش را به من گفتند. گفتم : او کجاست؟ آنها به من گفتند: او بعد از ماه رمضان دو سه روز مغازه را باز کرد ولی حالش یک طور دیگری شده بود. حدود یک هفته است مغازه تعطیل کرده و ما نمی دانیم کجاست!جوانها خوب دقت کنید! این سرگذشتی است که من بلاواسطه برای شما نقل می کنم
جوان به محبوب رسیده است
بعد از حدود سی روز در خیابان تهران مشهد که منزل من هم همانجا بود، وقتی از منزل بیرون آمدم، این جوان به من رسید، اما چه جور؟ لاغر شده، رنگش زرد شده و زار شده و گونه هایش فرو ریخته، فقط پوست و استخوانی از او باقی مانده است! وقتی به من رسید اشکش جاری شد و نام مرا می برد و می گفت: "حلبی!خدا پدرت را بیامرزد،خدا به تو طول عمر بدهد." هی گریه می کند و صورت و شانه های مرا می بوسد. دست مرا گرفته بود و با فشار می خواست ببوسد به او گفتم: چه شده بابا جان چیه؟ او با گریه و ناله می گفت: " راه را به من نشان دادی. مرا به راه انداختی، الحمدالله و المنة به منزل رسیدم، به مقصود رسیدم، خدا بابایت را بیامرزد" آن وقت شروع کرد به گفتن و قصه اش را نقل کرد در حالی که گریه می کرد و مثل ابر بهار اشک می ریخت.
شما در راه محبت حتی محبتهای مجازی هم نیفتاده اید. اگر در محبتها و عشقهای مجازی مختصر سیری کرده بودید، می فهمیدید چه می گویم. در او یک حالتی پیدا شده بود که وقتی اسم محبوب را می برد،بدنش می لرزید!
بالاخره گفت: "شما در آن شبهای ماه رمضان دل ما را آتش زدید. دل من از جا کنده شد، عشق به امام زمان پیدا کردم. همانطور بود که شما می گفتید.دل در گذشته به کلی متوجه آن حضرت نبود. کم کم دل من تکان خورد و رفته رفته علاقه پیدا کردم که او را ببینم. ولی در فراقش التهاب و اشتعال قلبی در سینه ام پیدا شد به طوری که در شبهای آخر وقتی یا صاحب الزمان می گفتم، بدنم می لرزید. دلم نمی خواست بخوابم، دلم نمی خواست چیزی بخورم، فقط دلم می خواست بگویم: یا صاحب الزمان و بروم دنبالش تا او را پیدا کنم.
وقتی بالاخره ماه رمضان تمام شد رفتم تا مغازه را باز کنم، دیدم دل به کسب و کار ندارم. دلم به یک نقطه متوجه است و از غیر او منصرف است. دلم می خواهد دلدار را ببینم.با کسب و کار کاری ندارم.دلم می خواهد محبوب را ببینم. به زندگی علاقه ندارم، به خوراک و پوشاک علاقه ندارم. دلم دیگر نمی خواهد با مشتری حرف بزنم، دلم نمی خواهد در مغازه بنشینم، دلم می خواهد این طرف و آن طرف بروم تا به محبوب ماه پیکر برسم
از دکان دست برداشتم و آن را بستم و رفتم به دامن کوه "کوهسنگی." این کوهی است که در مقابل قبله مشهد واقع شده و آن وقت نیم فرسخ با مشهد فاصله داشت و لی حالا جز مشهد شده است.آن زمان بیابان بود. من رفتم درآن بیابان، روزها در آفتاب و شبها در مهتاب هی داد میزدم: "محبوبم کجایی؟ عزیز دلم کجایی؟ آقای مهربانم کجایی؟ - لیت شعری این استقرت بک النوی... عزیز علی ان اری الخلق و لا تری - "
آن بلبل مستیم که دور از گل رویت این گلشن نیلوفری آمد قفس ما ...آقا جان! عزیز دل!
"هی ناله کردم" اینجا اشک می ریخت و گاهی هم دستهایش را می گذاشت روی شانه من، سرش را می گذاشت روی دوش من. می گفت: " آنجا گریه کردم، سوختم، آنجا زار زدم. خدا پدرت را بیامرزد، عاقبت روی آتش دلم آب وصال ریختند. عاقبت محبوبم را دیدم. عاقبت سر به پایش نهادم." آنوقت شروع کرد به گفتن چیزهایی که من نمی توانم بگویم، نباید هم بگویم. "آقای نهاوندی (حاج شیخ علی اکبر) همسایه ماست، مختصر بویی برده، از من پرسید، من گفتم به حلبی مراجعه کنید."
وقتی گریه هایش تمام شد، دیدم صورت مرا بوسید و گفت: "خداحافظ. من یک هفته دیگر بیشتر زنده نیستم!" گفتم: "چرا؟" گفت: " به مطلبم رسیدم، به مقصدم نایل شدم،صورتم به پای یار و دلدار نهاده شد، ترسیدم بیشتر در دنیا بمانم، این قلب روشن من تاریک شود، این روح پاک دوباره آلوده شود لذا درخواست مرگ کردم و آقا پذیرفتند. خدا حافظت ، ما رفتیم، تو را به خدا سپردیم." مرا دعا کرد و آن جوان پس از شش یا هفت روز دیگر از دنیا رفت.
حالا جوانها ! شما نا امید نباشید، او با شما فرقی نداشت. او با امام زمان قوم و خویشی نداشت که شما ها بیگانه باشید. دل پاک می خواهند. دل بدهید ببینید به شما توجه می کنند یا نه.
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران مولا جان! آقا جان!
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید... قربان لب هایت بروم. بیا سخن بگو با جوانهای ما، گوش می دهند به کلامت یا بن العسکری! از زبان هر که عاشق است می گویم
از حسرت دهانت، جانها به لب رسیده
کی درد دردمندان، از آن دهن برآید؟
بگشای تربت ما، بعد از وفات و بنگر
کز آتش فراقت، دود از کفن برآید
خدایا! به محبت ذاتیت به خاتم الانبیا، عشق و محبت و سوز امام زمان را در دل تمام این جمعیت،امشب قرار بده!
الهنا! به حبیبت خاتم الانبیا دل این جمعیت را از مرد و زن عالم و عامی، بچه و بزرگ از محبت و عشق امام زمان عج مملو و سرشار فرما!
مرحوم حلبي
یا زهرا س
من در این راه تجربه هایی دارم امشب می خواهم یکی از آنها را حضور محترم جوانان عزیز مجلس بگویم نه اینکه فکر کنید من به پیرمردها بی اخلاصم؛نه،این طور نیست ولی جوان ها زودتر به میدان وارد می شوند و وقتی هم وارد شدند دو منزل یکی می روند
آنها همانگونه که نیروی مزاجیشان قویتر از سالخورده هاست، نیروی روحیشان وقتی در راه افتاد سریعتر حرکت می کند. آنها از یورش به پرش و از پرش به جهش می افتند و زود به مقصد می رسند. این است که من دوست می دارم حتی المقدور با عزیزان جوان بیشتر حرف بزنم
یک ماه رمضان در مشهد مقدس تصمیم گرفتم درباره ی امام زمان (ع) سخن بگویم. ده پانزده سال بود که ماه رمضان ها در مسجد منبر می رفتم. آن موقع سنه ی بیست و دو یا بیست و سه بود یا بیست و چهار. شبهای اول رمضان مواظب مستمعین مجلس بودم که ببینم پای منبر چه کسانی خوب به من گوش می دهند و چه کسانی از آنها خوششان می آید و چه افرادی کسل و بی اعتنا به مطالب من هستند
دیدم جوانی پای منبر من می آید ولی شب های اول آن دورها نشسته بود و شبهای دیگر نزدیک و نزدیکتر می شد تا آنکه از شبهای پنجم و ششم پای منبر می نشست و از همه ی مستمعین زودتر می آمد و برای خود جا می گرفت.وقتی من منبر می رفتم، او محو و مات ما بود. من از حضرت ولی عصر(ع) حرف می زدم که البته شبهای اول مقداری علمی بود ولی کم کم مطالب از علمی به ذوقی و از مقال به حال افتاد. من یکی دو کلمه با حال حرف زدم دیدم این جوان منقلب شد. آنچنان انقلابی داشت که نسبت به تمام جمعیت ممتاز بود. یک حال عجیبی که با فریاد "یا صاحب الزمان" می گفت و اشک می ریخت و گاهی به خود می پیچید و معلوم بود که در او جذبه ی مختصری افتاده است
جذبه او در من تاثیر می کرد. وقتی جذبه او در من اثر می گذاشت حال من بیشتر می شد.من هم بی دیغ اشعار عاشقانه و کلمات پرسوزی از زبانم بیرون می آمد و مجلس منقلب می شد. این حالات اشتداد پیدا می کرد تا آن شبهای آخری که من راجع به وظایف شیعه و محبت به حضرت ولی عصر حرف میزدم و می گفتم که باید او را دوست بداریم و در زمان غیبت چنین کنیم. آن جوان به خود می پیچید و نعره های سوزنده عاشقانه ای که از دل بلند می شد، با فریاد یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان می کشید که ما هم منقلب می شدیم. در نظرم هست که یک شب این اشعا را می خواندم
دارنده جهان مولای انس و جان
یا صاحب الزمان، الغوث و الامان
او مثل باران اشک می ریخت، مثل زن جوان مرده داد می زد و صعقه ای که دراویش به طور تصنعی در حلقه های ذکرشان می زنند و خود را به زمین می اندازند، در اینجا حقیقت داشت. او می سوخت و اشک می ریخت و به حال ضعف می افتاد و مرا سخت منقلب می کرد. انقلاب من هم طبعا جمعیت را منقلب می کرد. ضمنا جمعیت هم از این تعداد که در اینجا هست اگر بیشتر نبود کمتر هم نبود، یعنی تمام فضای مسجد گوهرشاد و چهار ایوانش پر از جمعیت بود. لااقل پنج هزار نفر در مجلس نشسته بودند. گاهی می دیدم دو هزار ناله بلند است. از این گوشه مسجد یا صاحب الزمان، از آن گوشه مسجد یا صاحب الزمان گفته می شد و مجلس حال عجیبی داشت
در جستجوی جوان
بالاخره ماه مبارک رمضان گذشت و منبرهای من هم تمام شد اما من تصمیم گرفتم آن جوان را پیدا کنم زیرا همان طور که شما مشتری خوبتان را دوست می دارید، ما منبریها هم مستمع با حالمان را دوست می داریم.خلاصه،من به او دل بسته بودم، آری من شیفته و فریفته و عاشق دلسوخته آن کسی هستم که دنبال امام زمان عج برود،من عاشق عاشق امام زمانم، عاشق محب امام زمانم.
از این طرف و آن طرف و از اطرافیانم سوال کردم که آن جوان که بود؟ چه شد و آدرسش کجاست؟ معلوم شد او نیم باب دکان عطاری در فلان محله مشهد دارد. من حرکت کردم و رفتم در همان مغازه به سراغ آن جوان.دیدم دکان بسته است. از همسایه ها پرسیدم یک جوانی با این خصوصیت در اینجاست؟ آنها جواب مثبت دادند و اسمش را به من گفتند. گفتم : او کجاست؟ آنها به من گفتند: او بعد از ماه رمضان دو سه روز مغازه را باز کرد ولی حالش یک طور دیگری شده بود. حدود یک هفته است مغازه تعطیل کرده و ما نمی دانیم کجاست!جوانها خوب دقت کنید! این سرگذشتی است که من بلاواسطه برای شما نقل می کنم
جوان به محبوب رسیده است
بعد از حدود سی روز در خیابان تهران مشهد که منزل من هم همانجا بود، وقتی از منزل بیرون آمدم، این جوان به من رسید، اما چه جور؟ لاغر شده، رنگش زرد شده و زار شده و گونه هایش فرو ریخته، فقط پوست و استخوانی از او باقی مانده است! وقتی به من رسید اشکش جاری شد و نام مرا می برد و می گفت: "حلبی!خدا پدرت را بیامرزد،خدا به تو طول عمر بدهد." هی گریه می کند و صورت و شانه های مرا می بوسد. دست مرا گرفته بود و با فشار می خواست ببوسد به او گفتم: چه شده بابا جان چیه؟ او با گریه و ناله می گفت: " راه را به من نشان دادی. مرا به راه انداختی، الحمدالله و المنة به منزل رسیدم، به مقصود رسیدم، خدا بابایت را بیامرزد" آن وقت شروع کرد به گفتن و قصه اش را نقل کرد در حالی که گریه می کرد و مثل ابر بهار اشک می ریخت.
شما در راه محبت حتی محبتهای مجازی هم نیفتاده اید. اگر در محبتها و عشقهای مجازی مختصر سیری کرده بودید، می فهمیدید چه می گویم. در او یک حالتی پیدا شده بود که وقتی اسم محبوب را می برد،بدنش می لرزید!
بالاخره گفت: "شما در آن شبهای ماه رمضان دل ما را آتش زدید. دل من از جا کنده شد، عشق به امام زمان پیدا کردم. همانطور بود که شما می گفتید.دل در گذشته به کلی متوجه آن حضرت نبود. کم کم دل من تکان خورد و رفته رفته علاقه پیدا کردم که او را ببینم. ولی در فراقش التهاب و اشتعال قلبی در سینه ام پیدا شد به طوری که در شبهای آخر وقتی یا صاحب الزمان می گفتم، بدنم می لرزید. دلم نمی خواست بخوابم، دلم نمی خواست چیزی بخورم، فقط دلم می خواست بگویم: یا صاحب الزمان و بروم دنبالش تا او را پیدا کنم.
وقتی بالاخره ماه رمضان تمام شد رفتم تا مغازه را باز کنم، دیدم دل به کسب و کار ندارم. دلم به یک نقطه متوجه است و از غیر او منصرف است. دلم می خواهد دلدار را ببینم.با کسب و کار کاری ندارم.دلم می خواهد محبوب را ببینم. به زندگی علاقه ندارم، به خوراک و پوشاک علاقه ندارم. دلم دیگر نمی خواهد با مشتری حرف بزنم، دلم نمی خواهد در مغازه بنشینم، دلم می خواهد این طرف و آن طرف بروم تا به محبوب ماه پیکر برسم
از دکان دست برداشتم و آن را بستم و رفتم به دامن کوه "کوهسنگی." این کوهی است که در مقابل قبله مشهد واقع شده و آن وقت نیم فرسخ با مشهد فاصله داشت و لی حالا جز مشهد شده است.آن زمان بیابان بود. من رفتم درآن بیابان، روزها در آفتاب و شبها در مهتاب هی داد میزدم: "محبوبم کجایی؟ عزیز دلم کجایی؟ آقای مهربانم کجایی؟ - لیت شعری این استقرت بک النوی... عزیز علی ان اری الخلق و لا تری - "
آن بلبل مستیم که دور از گل رویت این گلشن نیلوفری آمد قفس ما ...آقا جان! عزیز دل!
"هی ناله کردم" اینجا اشک می ریخت و گاهی هم دستهایش را می گذاشت روی شانه من، سرش را می گذاشت روی دوش من. می گفت: " آنجا گریه کردم، سوختم، آنجا زار زدم. خدا پدرت را بیامرزد، عاقبت روی آتش دلم آب وصال ریختند. عاقبت محبوبم را دیدم. عاقبت سر به پایش نهادم." آنوقت شروع کرد به گفتن چیزهایی که من نمی توانم بگویم، نباید هم بگویم. "آقای نهاوندی (حاج شیخ علی اکبر) همسایه ماست، مختصر بویی برده، از من پرسید، من گفتم به حلبی مراجعه کنید."
وقتی گریه هایش تمام شد، دیدم صورت مرا بوسید و گفت: "خداحافظ. من یک هفته دیگر بیشتر زنده نیستم!" گفتم: "چرا؟" گفت: " به مطلبم رسیدم، به مقصدم نایل شدم،صورتم به پای یار و دلدار نهاده شد، ترسیدم بیشتر در دنیا بمانم، این قلب روشن من تاریک شود، این روح پاک دوباره آلوده شود لذا درخواست مرگ کردم و آقا پذیرفتند. خدا حافظت ، ما رفتیم، تو را به خدا سپردیم." مرا دعا کرد و آن جوان پس از شش یا هفت روز دیگر از دنیا رفت.
حالا جوانها ! شما نا امید نباشید، او با شما فرقی نداشت. او با امام زمان قوم و خویشی نداشت که شما ها بیگانه باشید. دل پاک می خواهند. دل بدهید ببینید به شما توجه می کنند یا نه.
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران مولا جان! آقا جان!
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید... قربان لب هایت بروم. بیا سخن بگو با جوانهای ما، گوش می دهند به کلامت یا بن العسکری! از زبان هر که عاشق است می گویم
از حسرت دهانت، جانها به لب رسیده
کی درد دردمندان، از آن دهن برآید؟
بگشای تربت ما، بعد از وفات و بنگر
کز آتش فراقت، دود از کفن برآید
خدایا! به محبت ذاتیت به خاتم الانبیا، عشق و محبت و سوز امام زمان را در دل تمام این جمعیت،امشب قرار بده!
الهنا! به حبیبت خاتم الانبیا دل این جمعیت را از مرد و زن عالم و عامی، بچه و بزرگ از محبت و عشق امام زمان عج مملو و سرشار فرما!
مرحوم حلبي
یا زهرا س
تعليق