سلام عليكم
اشعار زيبا و هميشه به ياد ماندني در مدح مولاي متقيان را برايه شما عزيزان مي کذارم ..

علی ای همای رحمت تو چه آيتی خدا را
که به ما سوا فکندی همه سايه هما را
دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بين
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
بشرار قهر سوزد همه جان ما سوا را
برو ای گدای مسکين در خانه علی زن
که نگين پا دشاهی دهد از کرم گدا را
به جز از علی که گويد به پسر که قاتل من
چو اسير توست اکنون به اسير کن مدارا ؟
به جز از علی که گويد به پسر که قاتل من
چو اسير توست اکنون به اسير کن مدارا ؟
چو به دوست عهد بندد ز ميان پاک بازان
چو علی که ميتواند که به سر برد وفا را ؟
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملک لا فتی را !
به دو چشم خون فشانم هله ای نسيم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتيا را
به اميد آن که شايد برسد به خاک پايت
چه پيامها سپردم همه سو ز دل صبا را
چو تويی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چو نای هر دم ز نوای شوق او دم ؟
که لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را
همه شب در اين اميدم که نسيم صحبگاهی
به پيام آشنايی بنوازد آشنا را
ز نوای مرغ يا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهريارا
شاعر : شهريار ( سيد محمد حسين بهجت تبريزي )
****
اي علي! باران رحمت بر كوير سينه اي
آسماني عشق، يعني شهري از آيينه اي
وسعتي نوري كه دنيا دائماً محتاج توست
سرزميني ناتمامي، آسمان ها تاج توست
آبروي آدميزادي، بشر مديون توست
آفتاب صبح يلدايي، سحر مديون توست
در كوير روزهاي تشنگي و اشك و آه
دست هايت سايبان كودكان بي پناه
اسم پاكت قوتي در كوره راه بي كسي
ياد تو آرامشي در لحظه دلواپسي
ذوالفقارت رهگشاي قله آزادگي
واژه هايت مشعلي تا قريه آيينگي
بوي قرآن، بوي پاكي، بوي مردم مي دهي
بوي دريا، بوي باران، بوي زمزم مي دهي
بوي پرواز كبوتر، بوي آيه مي دهي
بوي لالايي مادر زير سايه مي دهي
مي شود با عشق تو آيينه ها را فتح كرد
خيبر فولاد وار سينه ها را فتح كرد
مي شود همراه با انديشه ات پرواز كرد
درب آبي شهر آسمان را باز كرد
اي بشر! اي مبتلاي نان و فولاد و دغل
آري آري «از علي آموز اخلاص عمل»
گه كنار خاك و خون ذوالفقار و خيبر است
گه انيس لحظه هاي روشن پيغمبر است
از علي دائم مددجو گر تو را هر مشكلي است
هر چه باشد حيدر است، هر چه باشد او علي است
با علي همدم بشو تا با خدا مونس شوي
در هجوم موج ها آسوده چون يونس شوي
اي علي! اي ابر رحمت بر تن پاييز ما
اي اميد دست و بال از دعا لبريز ما
گر تهي دستيم و آلوده دليم و رو سياه
زمزم عشق تو ما را مي كند پاك از گناه
شاعر : يعقوب حيدري
*****
از عليّ آموز اخلاص عمل شير حقّ را دان منزّه از دغل
در غزا بر پهلواني دست يافت زود شمشيري بر آورد و شتافت
او خدو انداخت بر روي عليّ افتخار هر نبيّ و هر وليّ
او خدو انداخت بر روئي كه ماه سجده آرد پيش او در سجده گاه
در زمان انداخت شمشير آن علي كرد او اندر غزايش كاهلي
گشت حيران آن مبارز زين عمل از نمودن عفو و رحم بي محل
گفت بر من تيغ تيز افراشتي از چه افكندي مرا بگذاشتي
آن چه ديدي بهتر از پيكار من تا شدي تو سست در اشكار من
آنچه ديدي كه چنينخشمت نشست تا چنين برقي نمود و باز جست
آن چه ديدي كه مرا ز آن عكس ديد در دل و جان شعلهاي آمد پديد
آن چه ديدي بهتر از كون و مكان كه به از جان بود و بخشيديم جان
در شجاعت شير ربّانيستي در مروّت خود كه داند كيستي
در مروّت ابر موسائي به تيه كامد از وي خوان و نان بي شبيه
...
اي علي كه جمله عقل و ديدهاي شمّهاي واگو از آن چه ديدهاي
تيغ حلمت جان ما را چاك كرد آب علمت خاك ما را پاك كرد
بازگو دانم كه اين اسرار هوست زانكه بيشمشير كشتن كار اوست
صانع بي آلت و بي جارحه واهب اين هديهها بي رابحه
صد هزاران ميچشاند روح را كه خبر نبود دل مجروح را
صد هزاران روح بخشد هوش را كه خبر نبود دو چشم و گوش را
....
باز گو اي باز عرش خوش شكار تا چه ديدي اين زمان از كردگار
چشم تو ادراك غيب آموخته چشمهاي حاضران بر دوخته
آن يكي ماهي همي بيند عيان و آن يكي تاريك ميبيند جهان
و آن يكي سه ماه ميبيند بهم اين سه كس بنشسته يك موضع نَعَم
چشم هر سه باز و چشم هر سه تيز در تو آميزان و از من در گريز
سحر عين است اين عجب لطف خفي است بر تو نقش گرگ و بر من يوسفي است
عالم ار هجده هزار است و فزون هر نظر را نيست اين هجده زبون
....
راز بگشا اي عليّ مرتضي اي پس از سوءُ القَضا حُسْنُ القَضا
يا تو واگو آنچه عقلت يافته است يا بگويم آنچه بر من تافته است
از تو بر من تافت چون داري نهان ميفشاني نور چون مه بيزبان
ليك اگر در گفت آيد قرص ماه شبروان را زودتر آرد به راه
از غلط ايمن شوند و از ذهول بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بيگفتن چو باشد رهنما چون بگويد شد ضيا اندر ضيا
چون تو بابي آن مدينة علم را چون شعاعي آفتاب حلم را
باز باش اي باب بر جوياي باب تا رسند از تو قُشور اندر لُباب
باز باش اي باب رحمت تا ابد بارگاه ما لَهُ كُفْوًا أحَدْ
شاعر : مولوي ( جلال الدين بلخي - رومي )

اشعار زيبا و هميشه به ياد ماندني در مدح مولاي متقيان را برايه شما عزيزان مي کذارم ..

علی ای همای رحمت تو چه آيتی خدا را
که به ما سوا فکندی همه سايه هما را
دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بين
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
بشرار قهر سوزد همه جان ما سوا را
برو ای گدای مسکين در خانه علی زن
که نگين پا دشاهی دهد از کرم گدا را
به جز از علی که گويد به پسر که قاتل من
چو اسير توست اکنون به اسير کن مدارا ؟
به جز از علی که گويد به پسر که قاتل من
چو اسير توست اکنون به اسير کن مدارا ؟
چو به دوست عهد بندد ز ميان پاک بازان
چو علی که ميتواند که به سر برد وفا را ؟
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملک لا فتی را !
به دو چشم خون فشانم هله ای نسيم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتيا را
به اميد آن که شايد برسد به خاک پايت
چه پيامها سپردم همه سو ز دل صبا را
چو تويی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چو نای هر دم ز نوای شوق او دم ؟
که لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را
همه شب در اين اميدم که نسيم صحبگاهی
به پيام آشنايی بنوازد آشنا را
ز نوای مرغ يا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهريارا
شاعر : شهريار ( سيد محمد حسين بهجت تبريزي )
****
اي علي! باران رحمت بر كوير سينه اي
آسماني عشق، يعني شهري از آيينه اي
وسعتي نوري كه دنيا دائماً محتاج توست
سرزميني ناتمامي، آسمان ها تاج توست
آبروي آدميزادي، بشر مديون توست
آفتاب صبح يلدايي، سحر مديون توست
در كوير روزهاي تشنگي و اشك و آه
دست هايت سايبان كودكان بي پناه
اسم پاكت قوتي در كوره راه بي كسي
ياد تو آرامشي در لحظه دلواپسي
ذوالفقارت رهگشاي قله آزادگي
واژه هايت مشعلي تا قريه آيينگي
بوي قرآن، بوي پاكي، بوي مردم مي دهي
بوي دريا، بوي باران، بوي زمزم مي دهي
بوي پرواز كبوتر، بوي آيه مي دهي
بوي لالايي مادر زير سايه مي دهي
مي شود با عشق تو آيينه ها را فتح كرد
خيبر فولاد وار سينه ها را فتح كرد
مي شود همراه با انديشه ات پرواز كرد
درب آبي شهر آسمان را باز كرد
اي بشر! اي مبتلاي نان و فولاد و دغل
آري آري «از علي آموز اخلاص عمل»
گه كنار خاك و خون ذوالفقار و خيبر است
گه انيس لحظه هاي روشن پيغمبر است
از علي دائم مددجو گر تو را هر مشكلي است
هر چه باشد حيدر است، هر چه باشد او علي است
با علي همدم بشو تا با خدا مونس شوي
در هجوم موج ها آسوده چون يونس شوي
اي علي! اي ابر رحمت بر تن پاييز ما
اي اميد دست و بال از دعا لبريز ما
گر تهي دستيم و آلوده دليم و رو سياه
زمزم عشق تو ما را مي كند پاك از گناه
شاعر : يعقوب حيدري
*****
از عليّ آموز اخلاص عمل شير حقّ را دان منزّه از دغل
در غزا بر پهلواني دست يافت زود شمشيري بر آورد و شتافت
او خدو انداخت بر روي عليّ افتخار هر نبيّ و هر وليّ
او خدو انداخت بر روئي كه ماه سجده آرد پيش او در سجده گاه
در زمان انداخت شمشير آن علي كرد او اندر غزايش كاهلي
گشت حيران آن مبارز زين عمل از نمودن عفو و رحم بي محل
گفت بر من تيغ تيز افراشتي از چه افكندي مرا بگذاشتي
آن چه ديدي بهتر از پيكار من تا شدي تو سست در اشكار من
آنچه ديدي كه چنينخشمت نشست تا چنين برقي نمود و باز جست
آن چه ديدي كه مرا ز آن عكس ديد در دل و جان شعلهاي آمد پديد
آن چه ديدي بهتر از كون و مكان كه به از جان بود و بخشيديم جان
در شجاعت شير ربّانيستي در مروّت خود كه داند كيستي
در مروّت ابر موسائي به تيه كامد از وي خوان و نان بي شبيه
...
اي علي كه جمله عقل و ديدهاي شمّهاي واگو از آن چه ديدهاي
تيغ حلمت جان ما را چاك كرد آب علمت خاك ما را پاك كرد
بازگو دانم كه اين اسرار هوست زانكه بيشمشير كشتن كار اوست
صانع بي آلت و بي جارحه واهب اين هديهها بي رابحه
صد هزاران ميچشاند روح را كه خبر نبود دل مجروح را
صد هزاران روح بخشد هوش را كه خبر نبود دو چشم و گوش را
....
باز گو اي باز عرش خوش شكار تا چه ديدي اين زمان از كردگار
چشم تو ادراك غيب آموخته چشمهاي حاضران بر دوخته
آن يكي ماهي همي بيند عيان و آن يكي تاريك ميبيند جهان
و آن يكي سه ماه ميبيند بهم اين سه كس بنشسته يك موضع نَعَم
چشم هر سه باز و چشم هر سه تيز در تو آميزان و از من در گريز
سحر عين است اين عجب لطف خفي است بر تو نقش گرگ و بر من يوسفي است
عالم ار هجده هزار است و فزون هر نظر را نيست اين هجده زبون
....
راز بگشا اي عليّ مرتضي اي پس از سوءُ القَضا حُسْنُ القَضا
يا تو واگو آنچه عقلت يافته است يا بگويم آنچه بر من تافته است
از تو بر من تافت چون داري نهان ميفشاني نور چون مه بيزبان
ليك اگر در گفت آيد قرص ماه شبروان را زودتر آرد به راه
از غلط ايمن شوند و از ذهول بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بيگفتن چو باشد رهنما چون بگويد شد ضيا اندر ضيا
چون تو بابي آن مدينة علم را چون شعاعي آفتاب حلم را
باز باش اي باب بر جوياي باب تا رسند از تو قُشور اندر لُباب
باز باش اي باب رحمت تا ابد بارگاه ما لَهُ كُفْوًا أحَدْ
شاعر : مولوي ( جلال الدين بلخي - رومي )

تعليق